بانوی زیباP8

eLiNa☕ eLiNa☕ eLiNa☕ · 1399/11/02 07:36 · خواندن 3 دقیقه

برو ادامه مطلب عزیزکم

از زبون  آدرین

ما رفتیم تو اتاق یعنی منو مرینت رفتیم تو اتاق خواب وااااای چقدر بزرگ و خوشگل بود🤩( وجی:ندید پدید😐) مرینت هم اومد تو اتاق و گفت:این کجاش قشنگه 😒

من:-____- 

مری:این اصلا خوب نیست گرد و خاک داره از همه بدتررررررر تخت دو نفره داره این کجاش خوبه من یعنی چاره داشته باشم رو زمین میخوابم ولی کنار تو نمیخوابم 

من:مثلا قراره باهم زیر یک سقف زندگی کنیما... تو پیش من میخوابی 

مری:نچچچچچ نم می خوا بم ( کلاس اول بودیم باید بخش بخش میگفتیم الانم مری بخش بخش میگه وای که من چقدر از درس متنفر بودم🔪) 

من: میییییخوووووواااااابببببببییییییییی 

مری:ببین باید بزام لباس خوشگل بخری تا پیشت بخوابم 

یهووووو یه گله گوسفند ریختن تو اتاق 😐

مریلا: نخیررررر امشب پسرا بیرون میخوابن ما داخل 😈

آرژین:مریلا جان  میخوای شوهر اینده ات بیرون بخوابه اونوقت سرما میخوره

مریلا:همیننننن که گفتم بیرووووووون 

برایس:من میرم بیرون تا تو اتاق از دست آرژین خفه نشم😂😂😂😂😂😂😂😂😂😂

آرژین:خفهههههه شو الان میکشمت من که از دست تو خفه میشم تو باز از من شکایت داری🔪🔪🔪🔪🔪😑😑😑😑

همه:😒😒😒😒😒😒😒

کریستینا:حالا نمیخواد چوپان راستگو باشین بیاین بریم بخوابیم به قول شما هرکی پیش شوهر آینده خودش😒

این ۴ تا از اتاق رفتن بیرون و من موندم و مری الانم شب هست چون ما صبح زود رفتیم‌و اون اتفاق افتاد و رفتیم بیمارستان که بعد از ظهر بود الانم ساعت ۸ شب هست و شام هم خوردیم موقع خواب رسید😈

در اتاق خواب از زبون مرینت

آدرین اومد تو اتاق رو تخت رو به روم نشست صورت هامون فقط ۱ سانتی متر باهم فاصله داشت آدرین بهم گفت:مرینت

من:بله 

آدرین:تو واقعا منو دوست داری؟

من:آره چیشد 

آدرین: یعنی من ازت یه چند روز دیگه خواستگاری کنم تو بهم جواب مثبت میدی

من:اگه اخلاق و رفتار و کلا خوب باشی چرا که نه بهت مثبت میدم

آدرین:واقعا؟؟؟؟

من:آره

آدرین:پس بریم بیرون زیر بارون قدم بزنیم

من:باشه بریم

رفتیم تو حیاط پشتی داشتیم قدم میزدیم و درمورد ازدواج حرف میزدیم که آدرین دستم و گرفت و کشید طرف خودش و افتادم تو  بغلش

از زبون آدرین

دستش رو گرفتم و کشیدم طرف خودم و افتاد تو بغلم واییی چقدر قدش کوتاهست🤩😍

بعد آروم لبام و گذاشتم رو لباش اون اول تو شک بود بعد کم کم همراهیم کرد قدش چون کوتاه بود به زور اومد بالا یواش بلندش کردم و چسبوندمش به دیوار تو این مدت هم لبام رو لباش بود ( اینجا یکم گرم نیست😳)  بعد از‌چند ثانیه بوی خون اومد چشمام رو باز کردم ولی هیچ‌خونی روی لباسم یا از تنم ندیدم که یهو مرینت خودش رو کشید عقب و شروع کرد به سرفه کردن همراه خون این اولین باری بود که اینجوری شد دکتر هم گفته بود اینجوری میشه ولی فکر کردنش هم برام سخت بود فقط سرفه میکرد اصلا نفس نمیکشید....ترسیدم و رفتم پیشش نشستم و دستم رو بردم تو لباسش و قلبش رو آروم ماساژ‌ میدادم ولی مری فقط سرفه میکرد که یهو بیهوش شد😳خیس خیس بود اگه بهش نگاه میکردی حتما پیش خودت میگفتی داره تو تب میسوزه یواش از رو زمین بلندش کردم و بردم تو اتاق خیسسسس بود ....از تو چمدونش لباس در آوردم و کل لباسش رو عوض کردم وایییی چقدر خوشگله 😍( وجی:چشمات و درویش کن منحرفففففف) وقتی لباسش رو در آوردم یک حوله گرفتم و تنش رو خشک کردم و لباس جدید تنش کردم ولی تب نداشت خداروشکر ...رفتم بیرون به مامانش گفتم که مری حالش بد شد و مامانش قرص های مری رو بهم داد و اومدم تو اتاق و مری رو یواش بیدار کردم و بهش قرص دادم و گفت: چرا اینجوری شدم؟

من:هیچی بخاطر همون غش کردنته 

مری:باشه عزیزم صبرکن لباسم که اول اینجوری افففف اااااااااااااادددددددددددرررررررریییییییینننننننننن

من:یا خدا فرااااار😂

مری :صبرکن میکشمت🔪🔪🔪🔪

( وجی:منم هستما/ ولی من نیستم چون امکان داره بمیرم اها وجی تو برو مری تورو بکشه من راحت بشم😁/ وجی:🔪) 

 

خب این پارت هم تموم شد

لطفا نظر و پسند بدین 

بای👋👋